گاهي مي نشينم ،
و در سكوت و سكون ،
چشمهايم مي بندم .
روزهايي را در خيال خود مي آورم ،
كه بودند و رفتند .
و روزهايي را در خيال خود مي پرورم ،
كه در جاده اي بس طولاني و سوزان ،
بسوي مقصدي نامعلوم ،
گام ميزنم .
نمي دانم چرا ،
رويا اينقدر شيرين است !
اما ،
ميدانم بدون رويا ،
جانداري بيش نيستم .
من با روياهايم ،
تا عمق درياي وجود را شنا ميكنم ،
و با همان روياهايم ،
تا اوج هستي پرواز ميكنم .
و اينست ،
راز آفرينش من و تو .
محمد صالحي – 19/2/95
http://mahsan.rasekhoonblog.com