دلگير شبي در زد ، فتانه نمي خواهي ؟
بي قصّه دل خود را ، افسانه نمي خواهي ؟

بي حوصله دل گفتا ، شوريده مکن ما را
گفتم به سر گنجي ، دردانه نمي خواهي ؟

اي بر سر سجاده ، دور از مي و از باده
لب ريز ِ شراب آمد ، پيمانه نمي خواهي ؟

دل بار دگر بامن ، او گر شودت دشمن !
گوش ات به نصيحت کن ، فرزانه نمي خواهي ؟

اي دل نکند خوابي ، برخيز که بر آبي
اي خانه خراباتي ، حنانه نمي خواهي ؟

گر دير شود حسرت ، خم تا نشدت قامت
آن موي پريشان را ، بر شانه نمي خواهي ؟

شايد شده اي عاقل ، هشيار شو اي غافل
چرخي بزن اين ميدان ! مستانه نمي خواهي ؟

او برشب تاران شد ، شمعي نه فروزان شد
خود سوز ِچه بي حاصل ، پروانه نمي خواهي ؟

دل باز خروشان شد ، چون چشمه ي جوشان شد
زنجير گسست آمد ، ديوانه نمي خواهي ؟

بي نام و نشان خندان ، از دور تر ِ ميدان
صيّاد دلي ما را دزدانه نمي خواهي ؟

شمس الدين عراقي

http://mahsan.rasekhoonblog.com

 



 نگاشته شده توسط محمد صالحی در چهارشنبه 13 مرداد 1395  ساعت 8:22 AM نظرات 0 | لينک مطلب


Powered By Rasekhoon.net