شب است و پائیز است و
برگهای زردی که زیر سوسوی ستارگان ،
به چشمهایم خیره شده اند .
هر گام که برمی دارم ،
صدای غم آلوده ی شان ، به گوشم میرسد :
کای مسافر ؛
به کجا چنین شتابان ؟
دمی درنگ کن و مرا سرنوشت خود بدان .
من ،
نه این برگ زرد بودم ، که اکنون زیر پای تو افتاده است بی رمق .
که روزگارانی ،
به اوج شاخه های درختان ،
نشسته بودم و مسافران چون تو را می نگریستم ، که چه پرشتاب ، بسوی دور دستها می دوند .
و بارها و بارها ، همانها را دیدم که گویی فقط دویده بودند و بجایی نرسیده بودند ،
و دوباره در تلاش برای دویدن و دویدن !
و چه تعداد آنها که از دویدن باز ماندند و به جایی که خواستند نرسیدند و عاقبت چهره در خاک کشیدند !
و من اما ،
خوشحال بودم ،
که چه سبزم و شاداب ، و شاخه های درخت چه تکیه گاه امن و راحت منند !
و لیکن !
دیر نپائید که من نیز ، به پائین غلتیدم و اکنون ،
زیر پای چون تویی شاکی ،
که مرا مراقب باش .!
آری مسافر :
مرا سرنوشت خود بدان !
کمی از دویدن بایست ؛
گامهایت آهسته تر کن ؛
و از آنچه هست لذت ببر .
که آیا امروز ،
همان آرزوی دیروز تو نیست ؟
و کان الانسان عجولا - اسرا ۱۱۱
و انسان ( گویی ) همواره عجول و در شتاب است .
فاین تذهبون - تکویر ۲۶
به کجا چنین شتابان ؟
محمد صالحی - شب ۷/۷/۹۵
http://mahsan.rasekhoonblog.com/