من پر از خستگي از دويدن هستم .
پر از خسته از بودن ؛
پر از درد كي رسيدن به مقصود ؛
درد را مي پرستم عاشقانه ؛
و درمان را فقط با درد تازه ميخواهم ؛
درمان من درديست عجين شده با همه هستي ام ؛
درد فراق ؛
و درد هجران ؛
آري درد فراق و هجران يار ؛
ياري كه او هم در انتظار من درد ميكشد ؛
من و او هر دو در انتظار هم درد ميكشيم .
او در اوج شكوه هستي و من اينجا چشم بر آسمان دوخته ام .
و او الهه اين هستي است و من عاشق دور افتاده از حجله او .
هر دو درد ميكشيم ، باشد بيايد آن روز كه من هر چه داشته ام فدا كنم ؛
آنگاه اوست كه مرا پر از شوق حضور خود خواهد كرد .
محمد صالحي – 10/3/95
http://mahsan.rasekhoonblog.com