اگر مي تواني خدا را بخندان به استجابت دعايت خواهد آمد
بَرخ سیاه
غزالی میگوید که گاهی اُنس دائمی و استوار با خداوند، آدمی را به نوعی از گفتارها و مناجات با خدا می کشاند که شاید ظاهرا نامطبوع باشد ، اما عجیب نمیباشد و قصه ی بَرخ سیاه از این دست است:
خداوند پیامبرش موسی را فرمود تا پس از قحطی هفت سالِه برای بنی اسراییل طلب باران کند.
موسی با خیل عظیمی به بیرون از شهر رفت.
خداوند به وی وحی کرد که چگونه دعای این قوم را که سایه ی تاریک گناه بر سرشان هست مستجاب کنم؟
نزد یکی از بندگان من به نام بَرخ برو و از او بخواه دعا کند تا من اجابت کنم.
موسی برخ را پیدا و کرد و از برخ خواست تا برای باریدن باران دعا کند.
برخ از شهر بیرون رفت و با خدا گفت:
تو از این کارها نمی کردی. از بردباری تو بعید است. تو را چه پیش آمده؟
آیا ابرها فرمانت را نمی برند یا بادها از اطاعتت سرپیچیده اند یا خزائنت ته کشیده است؟
سخنانش تمام نشده بود که باران، بنی اسراییل را تر کرد و خداوند در نصف روز علف ها را رویاند به طوری که به زانوانشان می رسید.
بَرخ بازگشت و موسی به سوی او آمد.
به موسی گفت: دیدی چگونه با خدا مخاصمه (جنگیدن) کردم و او حق را به من داد؟
موسی خواست با او در آویزد.
همان لحظه به موسی وحی شد:
کاری به بَرخ نداشته باش ، بَرخ روزی سه بار مرا میخنداند...
هزار و یک حکایت اخلاقی
🆔 منبع: قصه ی ارباب معرفت، عبدالکریم سروش
برخ سیاه در کتاب المحبة از ربع منجیات احیا علوم الدین آمده است و فیض هم آن را بی هیچ نقد و توضیحی در المحجة البیضا آورده است.
http://mahsan.rasekhoonblog.com