ديروز بود كه كودكي بيش نبودم !

بي هيچ حسابي ،

از هر آنچه بود لذت مي بردم و شادمان مي شدم .

نه حسرت آنچه از دستم رفته بود ، آزارم مي داد .

و نه در عذاب آنچه كه بعدا چگونه بدست آورم ، مي سوختم .

هر چيز و هر كس برايم تفريحي بود و لذتي .

در قضاوتهايم ، كسي رقيب من نبود .

و خنده و شادي ، واقعيت هر لحظه زندگيم بود .

 

و امروز اما !

بزرگ شده ام ،

ادعاي بلوغ و عقل مي كنم .

ولي زنجيري از زنجيره هاي مختلف زندگي را ،

به پاي خود بسته ام .

 

گويي !

همه كس رقيب من است ؛

همه چيز با من در ستيز است ؛

كسي به من محبت نمي كند ؛

سختيها ، سهم من از دنيا شده است ؛

شكست ، نتيجه همه تلاشهايم گشته ،

و خدا نيز در اين همه رنج و حرمان ،

مرا رها كرده است .

 

اينها ،

همه تصويري است كه من از زندگي خود دارم .

و آيا اين تصوير ،

جايي براي لذت و شادي گذاشته است ؟

 

اگر همه ،

انتظار محبت از ديگري داشته باشند ،

ديگر ،

محبتي وجود نخواهد داشت .

 

آيا من ،

هرگز به خودم محبت كرده ام ؟

آيا قرار دادن خود ،

در ميدان رقابت با ديگراني كه حتي نمي دانند رقيب من هستند ،

جز درد و نفرت نمي آفريند ؟

 

آيا تا كنون ،

به كسي ، بي منت و بي حساب ،

محبت كرده ام ؟

آيا شادماني مادر در محبتش به فرزند را ديده ايم ؟

 

پس ،

مي توان از درد و رنج خارج شد ؛

آنگاه ،

كه كسي را قضاوت نكنيم ؛

و كسي را رقيب خود نپنداريم .

 

و بي هيچ منت و انتظاري ،

محبت خود را نثار همگان كنيم .

 

و اينهاست ،

كه ما را به آرامشي عميق خواهد برد ؛

و شادماني معنوي را ،

نصيب ما خواهد كرد .

محمد صالحي – 22/2/95

http://mahsan.rasekhoonblog.com

 



 نگاشته شده توسط محمد صالحی در سه شنبه 5 بهمن 1395  ساعت 7:24 AM نظرات 0 | لينک مطلب


Powered By Rasekhoon.net