رند خراباتی
پیشتر گفته بودم که در شهر من دو خان بودند ؛یکی خان برقی و آن دیگری خان پرکنی.
اولی را گفتم که پیشه اش دزدی بود و اینک دومی را می گویم که قلندری بود رند.
به خلاف اولی ، دومی را من ندیده بودم ؛ اما فراوان حکایت ها از اوشنیده ام.
باری این خان پرکنی را شغل ،جارچی گری بود؛ یعنی تنها رسانه ی شهر من که منبع اخبار بود و به کوی و برزن جار میزد و آن اخبار را به اهالی می رساند.
اگر بنا بود اشتری ذبح کنند از برای فروش و یا گمشده ای بیابند و اجتماعی نمایند و اعلانی رسمی به گوش مردم رسانند ؛ این خان پرکنی بود که بر دوچرخه می نشست و به سر هر کوی فریاد برمی کشید و مردم را می آگاهانید ، تو گویی الهه ی سروش بود از برای نجف آبادی ها .
خان پرکنی را البته مَنشی دیگر هم بود و آن اینکه در مجالس عروسی با دایره ی زنگی کوچک خود می آمد و می رقصید و شمع انجمن آرای محفل می شد .
گویند که چون روی در نقاب خاک کشید ماترکی نداشت .
چرا که همواره مشتی بی بضاعت و یتیم و دیوانه را به دور خود جمع داشت و از اغنیا برایشان توش و پوشی فراگرد می آورد و دلشان را خوش می ساخت .
به فصل گرما هم شنیدم که به بازار دوغی و آبی مهیا می ساخت و به عابران تشنه می داد چیزی که امروزه باید با پول به دستش آورید.
چندی پیش مهندس خلیلی را دیدم و جزوه ای درشرح حال این مرد به من داد.
درآن وجیزه حکایتی بود درس آموز برای ما.
و آن حکایت این بود که گویند روزی چون این روز خشکسالی عارض گردیده بود و مردم به همراه مجتهد شهر-آقا آسید محمود سجادی-در پگاه آدینه به بیابان می رفتند و نماز باران میخواندند تا ذات باری شفقتی نماید و رحمتی بباراند.
الغرض، خان نیز که به طعنه اهل زهد گرفتار بود چرا که با دایره خویش عرش حضرت صمدی را می لرزاند و خشم او را بر می انگیخت؛
جمعه روزی با اعوان و انصار خویش به بیابان می رود و این اعوان همان دیوانگانی بودند که ملعبه ی خلق بودند و اسباب تمسخر.
باری به بیابان می رود و جدای از جماعت زاهد کاسبکار می نشیند و کلاه از سر می گیرد و برای یاران خویش (همان دیوانگان و یتیمان) سخنرانی غرایی می کند .
سخنرانی ای درس آموز که نیشخند زهاد را درپی داشت.
او گفته بود: (خطاب به انصارش) که اگر باران نبارد این خلقی که آن طرف نشسته اند هیچ آسیبی نبینند.
اینان مشتی دزد بازاری هستند که در پستو و زیر زمین خانه هایشان گندم و آذوقه احتکار کرده اند اما شما بدبختید چرا که کسی به فکر شما نخواهد بود و باغات را میو ه ا ی نیست که بر گیرید و از رنج گرسنگی برهید . این شما و این هم خدا از او بخواهید تا تدبیر كار شما بیچارگان کند.
این بگفت و بر سرتاس خود می کوبید و میگریست و اعوان وی نیز به تقلید حال او چنین کردند .
پس از مدتی هم گفت خوب بس است اگر بخواهد با همین مختصر خواهد فهمید.
در آن نوشته آمده بود که به وقت غروب بارانی بارید دیدنی و چند روز هم بند نیامد .
نتیجه این که دیروز پلاکاردی دیدم در مدخل شهر که از مردم برای ادای نماز ، طلب باران دعوت کرده بود .
با خود گفتم این نماز را خانی می خواهد که به حرمتش خداوند بارانی بباراند .
با تشكر از دوست عزيزم دكترعيدي استاد دانشگاه
9/11/95
محمد صالحي
http://mahsan.rasekhoonblog.com