سهراب جان :

با تو سخنی دارم ،

و نه تنها يك سخن ، كه سوالي دارم ؛

اما می دانم که جوابم را ، قبلا در نقطه نقطه های نوشته هايت داده ای .

پس فقط می پرسم ، تا یکبار دیگر بهانه ای شود که از تو بیاموزم !

سهراب جان :

آيا جنس تو از آرامش بود ،

یا آرامش از جنس تو بود ؟

كه آنگونه لحظه لحظه هاي زندگي را ،

عاشقانه به تصوير مي كشيدي و مي سرودي .

البته می دانم ؛

كه تو در ذره ذره اين هستی ، خداي را مي دیدی .

چرا که هر چه زیبایی در خدا می دانستی ،

در ذره ذره آن يافته بودي .

و چه مشتاقانه با آنها سخن مي کردی ،

گویی خداي را می خواندی ،

و آن نبود ، جز آنکه دعای خالصانه تو بود .

و اين همه ، آيا جز راز آرامش تو بود ؟

سهراب جان :

تو چه دیدی که اینگونه خدا و هستی و زیبایی را یکی مي دیدی ؟

و آنگاه که آسمان بر زمین تو می بارید ، ابرها را چتر خود می کردی ،

و با زمین در سکوتی ژرف ،

نجواگونه سخن می راندی !

سهراب جان :

گفتی تا شقایق هست زندگی باید کرد .

اما ،

کدام شقایق بود که چشم دلت را بر روشنای زندگی باز کرده بود ؟

و چونان خدا با آن ،

نرد عشق باختي .

سهراب جان :

گفتی آب را گل نکنید ؛

آيا تو در آب ، رخسار چه کس را دیده بودی ،

که نمی خواستی از چشمانت محو شود ؟

و یا شاید زندگی را ،

چونان عبور آبي می دیدی ،

که هیچگاه نه به پشت سر نگاه می کرد و نه نگران ادامه مسیر بود .

سهراب جان :

تو بودی ، چون خدا بود .

و تو مي دیدی ، چون خدا می دید .

پس سهراب جان :

بر تو مبارك باد همنشيني با خداي در محفل انس الهي ،

و بر تو مبارك باد شادمانگي در جنت ماواي او .

محمد صالحي – 1/11/95

https://telegram.me/naghmehsokout

http://mahsan.rasekhoonblog.com





 نگاشته شده توسط محمد صالحی در شنبه 2 اردیبهشت 1396  ساعت 7:16 AM نظرات 0 | لينک مطلب


Powered By Rasekhoon.net