به هستی اعتماد کن – حكايتي واقعي از اشو
ما با اشو به ایستگاه V.T آمدیم تا او را به مقصد جبالپور بدرقه کنیم.
بعد از ظهر داغ تابستان بود. سال 1969.
پشت سر او ایستاده بودم ، نگاه می کردم چطور عرق همچون جریانی از آب از میانه کمر او به پایین جاری می شد.
او LUNGHI سفیدی پوشیده بود به همراه شال سفیدی که قسمت بالای بدنش را می پوشاند : پشت او نیمه برهنه بود.
او همچون شیری با وقار و زیبا در مقابل جمعیتی که عاشقش بودند ایستاده بود !
قطار در حال ترک ایستگاه بود ، هنوز چمدانش نرسیده بود : چمدانش در ماشین دیگری بود.
ما نگران شدیم. او آنجا را به قصد برگزاری یک کمپ مدیتیشن ترک می کرد و من نمی دانستم او بدون لباسهایش آنجا چه خواهد کرد.
ناگهان برگشت و به من نگاه کرد.
از این که با ذهن شکاکم مزاحم او شده بودم احساس شرمندگی کردم – او فقط به من لبخند زد.
همینک که در حال نوشتن هستم چشمان با اعتماد و درخشان او همچنان در هوا جلوی من شناورند.
من آسوده شدم و کلماتش را به یاد آوردم : « به هستی اعتماد کن. »
نگهبان دوباره سوتش را به صدا درآورد و اشو بدون چمدانش وارد قطار شد.
کنار در ایستاد و با لبخند شیطنت آمیزش به همه نگاه کرد.
جایی در قلبم می دانستم که تا وقتی چمدانش نرسد قطار حرکت نخواهد کرد.
ما همگی در آنجا منتظر بودیم ، نفسمان را حبس کرده بودیم تا ببینیم بعد چه اتفاقی قرار است بیفتد.
در برابر استاد روشن بینمان چقدر ناهوشیارانه رفتار می کردیم.
اما مهر او بی نهایت بود : ما را همانطوری که بودیم پذیرفته بود و هرگز به ما این احساس را نمی داد که نادان یا ناهوشیار هستیم.
قطار به آهستگی شروع به حرکت کرد و ما شگفت زده دیدیم که راننده ی ایشواربای دوان دوان با چمدان به سوی ما می آید ، همه را کنار زد و به واگن اشو رسید و چمدان را کنار اشو روی زمین گذاشت ، اشو همچنان کنار در ایستاده بود تا یک بار دیگر از ما خداحافظی کند.
قطار رفت.
قلبم به درون سکوت فرو رفت.
چشمانم را بستم و روی نیمکت نزدیکم نشستم.
یکی از دوستان آمد و مرا تکان داد و گفت « اجازه بده ما برویم. »
چشمانم را باز کردم و متعجب بودم که کجا برویم : قلب من پیشاپیش با او رفته بود.
می خواستم به دنیا فریاد بزنم :
« بودا باز اینجاست و در میان ما زندگی می کند ! »
خاطرات مادام جیوتی از اشو
🆔 @ghodratbikrandaroon
https://telegram.me/eshghonava
http://mahsan.rasekhoonblog.com