خانه مرا تنگ شده بود !
پای در کوچه گذاشتم .
نه سوی خیابان ،
که بی هدف ،
فقط خود را رام راه کردم .
راهی که مرا به بیابان می برد .
و خورشید نیز با من به غروب ، راه می پیمود .
گویی مرا همراهی می کرد و با دل من همنوا گشته بود !
به بیابان رسیدم ،
چه زیبا بود تنهایی و تاریکی !
رفتم تا آنجا که از شهر گم شدم و در پناه کوهی آرام گرفتم .
زمستان بود و هوا بسیار سرد !
اما آتشی در درونم شعله می زد که ،
گرمایش ،
گویی نه فقط من ،
که بیابان را به آتش کشیده بود .
رو سوی آسمان کردم ،
کسی ستاره گون ، آن بالا بود که به من چشمک می زد ،
و تشعشع آن چشمک ،
گویی در شعله درون من می سوخت .
صدایش کردم به بغض !
که تو کیستی ؟
و چرا من با تو آرامترم ؟
باز چشمک زد و این بار قطره اشکی ،
از چشمش چکید و آرام بر من نشست .
و من نیز با او گریه کردم .
وقتی که آرام شدم ،
نگاهم به آن قطره اشک افتاد .
عجیب بود ، او خود من بود .
اگر چه پای در زمین داشتم ،
لیکن ،
دلم در آسمان ، جای کرده بود !
بی اختیار براه افتادم ،
و اما چشمهایم رو بسوی او بود ،
بسان ستاره قطبی که مرا در راه هدایت می کرد .
آنقدر رفتم ،
تا آنجا که گامهایم چونان یخی ،
ذره ذره آب شدند و
من از زمین کنده شدم .
بالا می رفتم و او مرا رو بسوی خود می کشید .
دیگر همه تن چشم بودم ،
که جز تشعشعات ستاره های آسمانی نمی دیدم .
غرق لذت بودم ،
که یکباره ،
در افق آن ستاره ای که من می نمود ، محو شدم .
دیگر ،
نه تنها بودم ،
و نه غم داشتم .
آنچنان آرام شده بودم ،
که جز شادمانی حس نمی کردم .
محمد صالحی - ۳/۶۹۹۵
https://telegram.me/naghmehsokout