من امروز ،
کجاوه ای که با سرمایه سالهای عمر تمام شده ام ساخته بودم ،
و از حسرت همان سالها پر کرده بودم ،
و همواره سوار بر آن ،
در عالم خیال ،
به سیاحت بودم را ،
شکستم . 😍
دیگر باره ،
چون اولین روز زندگیم ،
پای در جاده زندگی گذاشتم .
نه گذشته ای برای حسرت خوردن ،
مرا آزار می داد ،
و نه آنقدر احساس خستگی عمر برباد رفته داشتم ،
که کجاوه ای نیازم گردد .
پروانه ای دور سرم چرخید ،
چهچه ی بلبلی غرقم کرد ،
و بوی گلی ،
مشامم را چنان پر کرد که از مستی اش ،
چونان بلبل به خواندن شدم ،
و همچون پروانه ای به رقص آمدم .
و اینک ،
به مستی چنان خو کرده ام ،
که گل و پروانه و بلبل ،
همه را در خود دارم .
دیگر نه از گذشته ،
خبری می دانم ،
و نه چشم بر آرزویی ،
که مستی این روزهایم را به غارت خود ببرد .
و همین است مرا بس ،
که پر از بودن و شادمانی شده ام .
محمد صالحی - ۲۹/۷/۹۶
https://telegram.me/naghmehsokout