سالهای عمر بود که بی هیچ چانه و تخفیفی از روبرویم می گذشتند .
و در پشت سرم چیزی جز مملوی از جامانده های زندگی و سیاهه بلندی از " برای_روز_مباداها " نمی گذاشتند .
پر از حزن بر " از دست رفته ها " بودم ،
و سرشار از خوف بر " آرزوهای نسیه کرده برای آینده " .
هر چه در این جاده عمر پیشتر می رفتم ،
آن همه حزن و خوف ، مضطرب تر و سرگردان ترم می نمود .
تا آنگاه که چیزی ناپیدا و ناشناخته بر وجودم مستولی شد و بیقراری را بر من فرو ریخت .
و گاه هایی میشد که جز آتشی که از درونم زبانه می کشید ، چیزی نمی دیدم .
آتش درونم ، دلم را قطره قطره آب می کرد و چونان چشمه هایی زلال ، از چشمهایم سرازیر می شدند .
نمی دانستم که بر سر من چه آمده است ، جز بیقراری بیشتر !
روزها و شبها می گذشتند و من هر چه ضعیف تر و نالان تر ، در اعماق بیکرانه وجود خود معلق گونه پایین تر می رفتم .
تا آنکه به یکباره کسی پیدا شد و ندا در داد :
#ترس و خود را رها کن و پایین تر بیا ،
که آن بیقراری تو ، من هستم .
نگاهش نکردم و اما آنچنان آرام شدم که گویی بچه ای در آغوش مادر به خواب رفته است .
چشمهایم را بستم و گامهایم را به او دادم ،
که قلبم را به میهمانی خود برده بود .
محمد صالحی - ۲۶/۱۲/۹۶
https://telegram.me/naghmehsokout