امروز چقدر لحظه ها دیر گذشتند؛
گویی کسی از من گم شده بود .
هیچیک از همه کسانی که می آمدند و می رفتند او نبودند.
تنها یک نفر بود که در باد دیدم که دور می شد و شاید او بود .
هر چه پیشتر می رفت و بیشتر دور می شد ،
ضربان قلب من نیز بیشتر کند می شد.
تا آنجا که آن باد به گردبادی بدل شد ،
و از رقص میانه آن ،
یقینم شد که کسی جز او نیست ،
و هموست که بی من به آغازی دگر می رود .
و یکباره ای شد که قلبم ،
دیگر توان دیدن آن افقی که او را محو کرده بود نیافت ،
و از طپش باز ایستاد .
محمد صالحی - ۱۰/۱/۹۷
https://telegram.me/naghmehsokout