راز كرشمه – شمس با مولانا چه كرد ؟
.... مولانا در آغاز ميانسالي ( 38 سالگي – 642 ه) و پيش از ديدار شمس دروني ناآرام داشت ، و احساس مي كرد كه بيماري جانكاهي خوره آسا سرمايه هاي روح او را مي بلعد .
او نيك مي ديد كه تن خودش را دارد ، اما گرفتار دل است .
از اين رو از خداوند مي خواست كه وليي از اولياي خود را براي درمان روح بيمار و رنجور او بفرستد .
مولانا وقتي كه به احوال خويش نظر مي كرد ، وجود خود را مانند كرمي مي ديد كه در درون پيله اش پس از سالها رياضت و مراقبه رفته رفته تبدل يافته و به پروانه اي بدل شده است ، اما اين پروانه خوش خط و خال و رنگارنگ هر چه مي كوشد نمي تواند حصار پيله اي را كه بر گردش تنيده شده بدراند و در فراخناي باغ دلگشايي كه در بيرون پيله مي بيند جولان كند .
او به چشم خود مي ديد كه اين پروانه پرورده و زيبا زنده زنده در گور آن پيله مي ميرد ......
تمام وجود او تمناي حضوري بود كه شمشيرآسا پيله خودي هاي او را بدرد و پروانه گرفتار روح او را رهايي بخشد .....
اما آن زاري و گرفتاري دل چه بود ؟
شمس بيماري دل مولانا را به ظرافت تشخيص داد : دل او گرفتار " عشق زرگر " بود .
در اينجا " زرگر " نمادي است از تمام زرق و برق ها و جاه و حشمت هاي چشم پركن زندگاني مادي .
شمس به نيكي مي ديد كه مولانا اگرچه تحت ارشاد پيران خود صاحب دل شده است ، اما خاري عميق در دل او نشسته است .
اگر چه انبان او سرشار از دانه هاي درشت گندم است ، اما موشي در آن انبار لانه كرده است .
درد مولانا همانا دلبستگي نهان و عميق او به پاره اي از جلوه ها و زرق و برق هاي جهان مادي و درصدر آنها صدر نشيني و استغراق در علوم ظاهر بود .
شمس مي ديد كه دل مولانا در هنر عشق ورزيدن بسي تواناست ، اما افسوس كه آن هنر و استعداد سرشار را نثار معشوق هاي زوال پذير و كم بها كرده است ......
او بايد اين بيماري مولانا را درمان مي كرد .
شيوه درمانگري شمس طبيب چه بود ؟ .....
شمس تبريزي ، همچون طبيب الهي داستان پادشاه و كنيزك ، دست بر نبض روح مولانا نهاد و نام زرق و برق هاي چشمگير جهان را يك به يك بر زبان آورد ، و هر بار كه نبض روح مولانا جهيدن گرفت ، دريافت كه تعلق نامباركي در ميانه است .
وقتي كه شمس طبيبانه زرگرهاي روح مولانا را بازشناخت ، مولانا را واداشت كه ان رشته هاي تعلق را كه در واقع چيزي جز " خود پنداري " او نبودند ، يك به يك بگسلد .
مولانا خود اين ماجراي دلكش را در غزلي مشهور و دل انگيز براي ما بازگفته است ، ...
او نخست تصويري زنده از استحاله وجودي خود بدست مي دهد :
مرده بودم زنده شدم گریه بودم خنده شدم
دولت عشق آمده و من دولت پاینده شدم
دیده ی سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره ی شیر است مرا زهره ی تابنده شدم
و سپس براي ما فاش مي كند كه اين استحاله وجودي چگونه در حيات او رخ داد .
كيمياي اين تبدل چيزي نبود جز دل بركردن از تمام تعلقاتي كه شالوده و شاكله " خودپنداري " او را تشكيل مي داد :
گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای
رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نه ای رو که ازین دست نه ای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیال و شککی
گول شدم هول شدم وز همه بر کنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله ی این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دوده پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیشرو راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تورا بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده شدم
گفت که تو کشته نه ای در طرب آغشته نه ای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
و سرانجام وقتي كه اين آزمون عظيم را از سر گذرانيد ، و خودي خود را در پاي عشق درباخت ، يكباره وجودش روشنايي پذيرفت ، " وجودي نو " يافت ، و مرغ وجودش از دام زوال جست :
تابش جان یافت دلم واشد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
مرده بودم زنده شدم گریه بودم خنده شدم
دولت عشق آمده و من دولت پاینده شدم
برگرفته از ص 28 و 54 و 68 كتاب " آينه جان " دكتر آرش نراقي ، استاد دين و فلسفه دانشگاه پنسيلوانياي آمريكا
محمد صالحي - 12/12/95
https://telegram.me/eshghonava
http://mahsan.rasekhoonblog.com